حسینحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولو

روزهای انتظار

سلام پسر گلم. امروز بعد مدتها میخوام برات بنویسم. این کم کاری تو نوشتنم رو به حساب سر شلوغم بذار و اخلاقم که یه کم تودارم! راستش قصد داشتم تا آخر شهریور برم سرکار و بعد بمونم خونه و درس بخونم و این داستانا که قبلا هم برات گفته بودم. اما خوب مامان جون، این روزا شرایط اقتصادی مملکت خیلی مناسب نیست و از طرفی هم من آدم خونه موندن نبودم. تازه بنده خیلی هم خوش خوراک شدم و انقدر غذا میخورم که هر هفته حداقل یک کیلو جاق میشم! و خانم دکتر گفته که این اضافه وزن برا من و شما خطرناکه. برای همینم تصمیم گرفتم که کار رو ول نکنم تا تحرکم بیشتر باشه و بلکه یه کم کالری بسوزونم!!! خلاصه، جونم برات بگه که مامانی تا ٣ آبان ماه سرکار رفت و از اون به بعد قرار...
16 آبان 1391

یعنی چه اتفاقی میافته؟

امروز فهمیدم که الهام خانم- عروس عمه ام- تخصص پوست دانشگاه شهید بهشتی قبول شده. باوجود الینای 3 ساله. پارسال هم دختر عمه ام تخصص روانپزشکی دانشگاه تهران قبول شد. اونم با وجود دینای 3 ساله اش. خیلی به فکر فرو رفتم. یعنی منم میتونم با وجود گل پسرم میتونم درس بخونم؟ هر دوشون وقتی که بچه دار شدن یه مدت کار رو رها کردن و خونه موندن و درس خوندن. دختراشون رو پیش مادراشون گذاشتن و صبح زود تا شب دیروقت کتابخونه موندن و تلاش کردن و موفق شدن. حالا نمیدونم آیا وجود این گل پسر برای منی که از جدا شدن از کارم هراس داشتم یه راه حله؟ یه راه حل شیرین که خدا جلوی پام گذاشته تا بتونم به آرزوی دیرینه خودم برسم؟ یا نه. به قول مامان به معنای اینه که باید کلا ف...
11 مرداد 1391

نگرانت بودیم کوچولوی من

امروز میخوام با فاطمه دوستم برم خرید. پسر کوچولوی من بزرگ شده و دیگه شلوارام- حتی شلوار حاملگیم- یه کم اذیت میکنه و پاهام زخم میشه. میخوام برم لباس بخرم برای خودم و شاید اولین لباس رو برای فرشته کوچولوی خودم هم خریدم. امروز یه کم نگران شده بودم. برعکس هر روز سحر که تو هم همراه من بیدار میشی تا برای بابایی سحری آماده کنیم امروز خواب عمیقی بودی و اصلا تکون نخوردی. صبح هم تکون نداشتی. خیلی نگرانت شدم. به بابایی گفتم که چرا گل پسری تکون نمیخوره و اون هم برات دعا خوند. برات آیه الکرسی میخونه تا خدا ازت حفاظت کنه و چند دقیقه بعد سرش رو گذاشت رو شکم من تا ببینه چیزی میشنوه یا نه. در همین موقع بود که شما زحمت کشیدی و یه لگد گنده زدی تو کله بابایی!...
8 مرداد 1391

پسرم دوستت دارم

یه مدتی بود که فکرم مشغول این بود که داشتن یه بچه کوچیک تو این دنیای بی معرفت، آوردن یه فرشته به این دوزخ چقدر کار درستی بود. فکر کردم شاید این درسته که از خودخواهیه ماست که تو رو وارد این دنیا کردیم. فکر کردم که مسئولیتم خیلی زیاد شده. باید با چنگ و دندون از خانواده ام حمایت کنم و نذارم آب از آب تکون بخوره تو این خونه. اما حالا فکر میکنم که نه این اشتباه نیست. خونه ی ما پر از احساس و عشقه. پر از شادی و نشاطه. ما میخوایم تو بیای و ما با این عشق بیکران از تو پذیرایی کنیم. بیای و با خوبی خودت این دنیا رو بهتر از قبل کنیم. پسری ام، هرکسی تو این دنیا یه وظیفه ای داره. شاید وظیفه ما بوجود آوردن تو بود. تویی که امیدواریم بتونی نقطه عطفی برای این د...
28 تير 1391

انتخاب اسم

سلام گل پسری ام. یه مدتی هست که این وبلاگ رو برات ساختم. هنوز فرصت نکردم توش خوب بنویسم. دلم میخواد مامان خوبی باشم برات. این روزها مشغول انتخاب اسم هستیم برات. بابایی اسم حسین رو انتخاب کرده. من هم از بین یه لیست بلند بالا که باباجون کلی رو خط زد تا به حال ایمان و علی و امید رو انتخاب کردم. حالا موندیم که چی بذاریم. امیدوارم اسمی رو انتخاب کنیم که بزرگ هم شدی بهش افتخار کنی عزیز دلم. کاش خودت کمکم کنی تو انتخاب اسم. خیلی فکرم درگیره پسری ام
28 تير 1391