حسینحسین، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولو

شیرین زبونی های یک پسر سه سال و یک ماه و 14 روزه

عمه زینب داره براش کتاب می خونه... می پرسه حسین جان میدونی اینجا چی نوشته؟ -نوشته با برنامه ریزی مشکلاتمون حل میشه! *** عمه زهرا می گه این کتاب چیه حسین؟ - توش نوشته باید محصولات خوبی تولید کنیم! *** تلویزیون شروع کرد به خوندن آهنگ سلطان قلبها، بدو بدو اومده تو بغلم می گه... مامان، مامان، آهنگ تو رو داره می خونه! خاله زهره: خدا شانس بده! ...
27 دی 1394

اولین شعر حسین

داشتم رانندگی میکردم. حسینم داشت با کلمه ها بازی می کرد و با خودش حرف می زد. یهو گفت: مامان، مامان، من شعر گفتم! گفتم بخون شعرت رو ببینم. شعرش این بود:  چترمو زود بردارم تو اسبابام بذارم!   خداییش بدم نگفته ها!   راضی ام ازش! ...
30 آذر 1394

شیرین زبونی ها

حسین داره پرتغال های ریز شمال رو که برای آبگیری آماده کردم میخوره...  مامان: چرا اینطوری میخوری؟ یه عالمه آب داره هنوز حسین: آخه اگه بیشتر بخورم دندونام چروک میشه!  ...
30 آذر 1394

پسرم شیرین شده...

تو هفته گذشته حسین رو به سرزمین عجایب بردیم. همراه امیرعباس، پسر دایی عزیزم. قراره که امیرعباس یک ماهی خونه مامان اینا بمونه چونکه پدر و مادرش به حج واجب رفتن. اول اینکه حضور امیرعباس با عکس العمل حسین مواجه شد که احساس کرد قلمروش مورد تجاوز قرار گرفته اما تا شب دیگه رفتارش مناسب شد و فهمید که کسی جای اون رو تو خونه مادربزرگ نگرفته و همه هنوز حسین رو به اندازه قبل دوست دارند. داستان رفتن به سرزمین عجایب و دیدن اون همه هیجان و سروصدا و حرکت باهم هم برای حسین خیلی جالب بود و تمام مدتی که سوار بازی های مختلف بود با تعجبی وصف ناپذیر به اطرافش نگاه میکرد. دیروز هم با گلنوش و نسرین رفتیم مرکز خرید که من مانتو بخرم و پسرک شیطون کماکان شادی و کشف...
30 شهريور 1393

بدون عنوان

پسر قشنگ من روز به روز داره عزیزتر و دوست داشتنی تر و تو دل برو تر میشه. الان در 20 ماهگی تقریبا تمامی حرف های ما رو نصفه و نیمه تکرار میکنه و خیلی شیرین شده. یه فرهنگ لغت کوتاه از ایشون: آمان: مامان آبا: بابا آمااوون: مامان جون دَجون: مادرجون مونه: مورچه عبق: عقب مایین: پایین تق تق: چکش هوهو: پلو پاعون: کباب! هَدُدِ: بذار سرجاش!!! آُلا: کلاه مِمِز: قرمز اَلام: سلام نُسین: حسین وخیلی خیلی کلمات شیرین دیگه. این روزها گذشتنش برام ناراحت کننده است. دلم میخواد هر ثانیه بودن با حسین و بوییدن و بوسیدنش هزار سال طول بکشه.     ...
28 مرداد 1393

روزهای قشنگ زندگی

پسر مهربون و زیبای من این روزها از هروقت دیگه ای شیطون تر و صدالبته بامزه تر شده. چهاردست و پا رفتنش که دل همه رو میبره. دستش رو هم به اجسام مختلف میگیره و بلند میشه. دست میزنه و حسابی صدای خنده های ریز و قشنگش همه رو جذب میکنه. لپ های آویزونش هم برای مردم جالبه اما من خیلی نگران لاغری تنشم. همه استخوناش زده بیرون. خیلی نگرانم که بچه ضعیف بار بیاد. چند روزیه که حسین قشنگ مامان اسهال گرفته. خیلی نگرانشم. دکتر بردمش و غذاهای سبکتری بهش میدم. اما عسلم خیلی لاغرتر شده. دو هفته دیگه هم تولد بابا جونشه و باید باهم یه فکر بکر برای تولد بابایی بکنیم. راستی حسین نزدیک یک ماهی هست که روی تخت خودش میخوابه. البته خیلی اصرارش نمیکنیم و وقتی دلش ب...
2 مرداد 1392

زندگی بدون تو محاله عزیزم

حسین ناز من ١٣ آذر ٩١ دنیا اومد و زندگی ما رو خیلی تغییر داد. پسرم الان ٤ ماهش تموم شده و خیلی بزرگ تر شده. روزهای شیرینی رو در کنار هم داشتیم و خیلی از اولین های زندگیش رو با هم تجربه کردیم. اولین خنده، اولین عید، اولین سفر، اولین گردش در طبیعت، اولین غلت! و خیلی چیزهای دیگه. برات بهترین ها رو آرزو میکنم پسر خوبم. ...
20 فروردين 1392

لحظه ی دیدار نزدیک است

سلام پسر نازم. عزیزم امروز که دقیقا ٢٩ روز به تاریخ اومدنت یعنی ٢٠ آذر باقی مونده، مامانی برای معاینه رفت دکتر. خانم دکتر مامانی رو معاینه کرد و به صدای قلب شما گوش داد. از سایز شکم و میزان رشدت راضی بود. یه معاینه داخلی هم انجام داد و فهمیدیم که همه چی برای زایمان طبیعی آماده و خوبه. وزن من هم طی دو هفته ٢ کیلو زیاد شده بود و به ٧٣.٥ رسیده بودم. اما خب، دکترم دیگه به این افزایش وزن من عادت کرده! آخه من از ٥٦ کیلو به این وزن رسیدم. خلاصه اینکه خانم دکتر یه نامه هم نوشت خطاب به بیمارستان و گفت که از یک شنبه آینده به بعد ما خوشحال میشیم که پذیرای این مهمون کوچولو باشیم. یعنی از ٢٨ آبان شما دیگه رشدت تکمیل تکمیل شده و دیگه نگرانی هامون ت...
6 آذر 1391

پسرک باهوش من پشت در منتظر اذن ورود خداست

سلام عشق مامان. امروز ٣٠ آبانه و به حساب ما ٢٠ روز دیگه شما باید بیای و تا همیشه چراغ خونه ما باشی. بابایی خیلی دلش میخواست که شما متولد آذر ماه باشی و نه آبان. به همین دلیل امروز من خیلی خوشحالم که تونستم تا الان تو دلم ازت مراقبت کنم و شما حتما متولد آذر خواهی بود پسرم. یک شنبه ای که گذشت نوبت دکتر داشتم. این هفته ها دیگه هر هفته یه سری به دکتر میزنم تا از سلامت شما باخبر بشم. اینبار که رفتم دکتر گفت که هفته پیش متوجه شده بوده که دهانه رحمم ٢ سانت باز شده و سر شما قابل مشاهده بوده!!! خلاصه خانم دکتر روغنی زاد گفت که رشدت خیلی عالیه و به اندازه کافی هم پایین اومدی. گفت صلاح میدونه که شما ٧-٨ آذر دنیا بیای و نه اونطور که قبلا گفته ٢٠ آذر! ...
6 آذر 1391