پسرم شیرین شده...
تو هفته گذشته حسین رو به سرزمین عجایب بردیم. همراه امیرعباس، پسر دایی عزیزم. قراره که امیرعباس یک ماهی خونه مامان اینا بمونه چونکه پدر و مادرش به حج واجب رفتن. اول اینکه حضور امیرعباس با عکس العمل حسین مواجه شد که احساس کرد قلمروش مورد تجاوز قرار گرفته اما تا شب دیگه رفتارش مناسب شد و فهمید که کسی جای اون رو تو خونه مادربزرگ نگرفته و همه هنوز حسین رو به اندازه قبل دوست دارند. داستان رفتن به سرزمین عجایب و دیدن اون همه هیجان و سروصدا و حرکت باهم هم برای حسین خیلی جالب بود و تمام مدتی که سوار بازی های مختلف بود با تعجبی وصف ناپذیر به اطرافش نگاه میکرد.
دیروز هم با گلنوش و نسرین رفتیم مرکز خرید که من مانتو بخرم و پسرک شیطون کماکان شادی و کشف میکرد. ماشین من تو تعمیرگاه بود و مجبور بودم با ماشین بابایی که صندلی ماشین بچه نداره رانندگی کنم. حسین اول جلو نشست و کمربندش رو بستم. اما آفتاب اذیتش میکرد و هی کلاهش رو میذاشت روی چشماش! بعد که کلافه شده بود با اجازه من رفت عقب بشینه و بهش گفتم که باید حتما دراز بکشه. اونم در کمال آرامش تمام مسیر رو دراز کشید و چوب شور خورد.
توی مرکز خرید هم مثل همیشه دنبال نی نی ها دوید و پیشنهادش رفتن به داخل مغازه های اسباب بازی فروشی بود و خوردن غذا! که به خرید یه ذرت مکزیکی بدون سس و پنیر منتهی شد. به قول خودش "ذواَت"! البته که دستور دادند روی یک نَنَلی! (همون صندلی ما) بشینه و ذرتش رو میل کنه! تو یه مغازه هم صورت من رو سفت گرفت و شروع کرد به بوسیدن! های نبوس کی ببوس!!!
یه بادکنک هم دیده و میگه بخر! میگم چقدر بادکنک میخوای بچه؟ میگه دوتااااا!
همچین بچه ای داریم ما!
حسین، خیلی دوست دارم. خیلییییییییییییییی. این رو هیچ وقت یادت نره عشق من.